نگاهی نو به انجمن کاوش های علمی و دینی دماوند « ۶ »
نگاهی نو به انجمن کاوش های علمی و دینی دماوند « ۶ »
در دهه فجر ۱۴۰۰، نگاهی دوباره به پیدایش انجمن کاوش ها از زبان محاوره ای خود دست اندرکاران آن انجمن داریم، که گویای بخشی از تاریخ مبارزات مردم شهرستان دماوند می باشد.

💢اردوی خاطره انگیز دریاچه تار(۱)💢

🔅بچه های انجمن کاوش ها تصمیم گرفتند که اعضای انجمن را به اردو ببرند. این برنامه هم مورد استقبال قرار می گرفت و هم فرصتی بود برای تبلیغ. تدارکات برنامه دریاچه تار از چند روز پیش دیده شده بود. برنامه ریزی اردو برای پانزده نفر از افراد جلسه سخنرانی آقای شرافت به علاوه افراد دیگری که حدود بیست و پنج نفر بودند، انجام شد.

🔅بار و بنه زیاد بود. دو چادر بیست نفره ی برزنتی بزرگ با لوله ها و بست چادر، مقداری پتو و زیرانداز، ظروف غذاخوری و پخت و پز، چراغ های روشنایی و چند کپسول گاز پیک نیکی. به همه گفته بودند وسایل شخصی را همراه داشته باشند. کفش مناسب کوه یا حداقل پوتین سربازی بپوشند و لباس گرم برای شب و وسایل شنا بیاورند.

🔅باید صبح زود، قبل از نماز حرکت می کردند. بارهای اضافی را بر پشت یک الاغ که کرایه کرده بودند، گذاشتند و با طناب و کش محکم بستند. برای اینکه توجه ساواک جلب نشود سعی کردند در محل تجمع نکنند. باید از ناحیه لونه و از طریق دامنه ی کوه و راه مالرو می رفتند. هادی رهنما و آقای شرافت از کوچه حکیم اعلم حرکت کردند و از کنار امامزاده به اتفاق دیگران به طرف قلعه پا و روستای چنار به راه افتادند.

🔅هنوز هوا تاریک بود اما نور ماه به شناسایی راه کمک می کرد. زمزمه چشمه و جوی آب و نغمه بلبلان و خنکای سحر دماوند نشاط و انبساط زایدالوصفی در افراد ایجاد کرده بود. در شیار تپه بوته های تمشک و علوفه های خودرو، نی ها و پرچین های باغ ها انبوه و در سایه روشن مهتاب مسیر را وهم آلود و اندکی ترسناک می کرد؛ به خصوص که صدای خرناس گونه ی گرازها و زوزه شغال ها و واق واق سگ ها هم از دور و نزدیک به گوش می رسید.

🔅پس از گذر از راه مالرو و با سرقدم های کوتاه از کنار قنات و حمام تاریخی چنار گذشتند و در پیچ مسیر، از دور درختان گردو و تبریزی روستای اشندر نمایان شد. از کنار روستا که می گذشتند، صدای پارس سگ ها همراهی شان می کرد و خداقوت اهالی روستا بدرقه ی راهشان بود. شیار تپه را پیمودند و به طرف جنگلک و انبوه درخت بید خودرو کنار چشمه روییده بود رفتند.

🔅 هزار متر جلوتر به چشمه خنک جنگلک و بوته های نسترن و علف های انبوه و درختان بید کنار چشمه رسیدند که در روشنایی مهتاب و طلوع فجر خودنمایی می کردند. صدای اذان از دوردست شنیده می شد. سرپرست گروه اعلام کرد برای استراحت و نماز بیست دقیقه توقف می کنند. مرتضی الویری و مهدی و صادق نوروزی به همراه چند نفر دیگر که از ابتدای مسیر با گروه همراه نبودند به آنها ملحق شدند و با آقای شرافت و فراهانی سلام و احوال پرسی کردند.

🔅بچه ها با آب زلال چشمه سر و صورت شستند و وضو ساختند. همراه الویری چند نفری که برای صفری و رهنما تازه وارد بودند به اسم کوچک معرفی شدند، رهنما حدس زد از گروه های مخفی باشند که با الویری همکاری می کردند و برای آشنایی با آقای شرافت آمده اند.
رهنما گفت:«دوستان خدا قوت، هر کس که بتواند پایش را نیم دقیقه در این آب سرد نگه دارد، از من جایزه می گیرد!» شوخی رهنما افراد را به وجد آورد.

🔅 جوراب ها را درآوردند و سعی کردند پایشان را در آب خنک و روان چشمه جنگلک ببرند. عموماً طاقت نمی آوردند و پس از چند ثانیه پایشان را خارج می کردند و با کنار شلوار خشک می کردند بلکه پایشان مقداری گرم شود.همه به خنده افتاده بودند و رهنما در حالی که به همه رطب تعارف می کرد گفت:«جایزه آقایان نفری دو تا خرماست، تا صبح کله سحر دچار افت فشار نشوند. لطفاً همین طور که می خورید، برای نماز جماعت به طرف پتوهایی که آن بالا پهن شده اند، بروید. تشریف ببرید نماز به امامت آقای شرافت است.»

🔅آقای شرافت از بذله گویی رهنما به خنده افتاده بود. همگی برای نماز آماده شدند و بعد از نماز و به جا آوردن تعقیبات پتوها و کوله پشتی ها را جمع کردند.
صفری گفت:«آقایان قمقمه ها را پر کنید که تا منزل بعدی یک ساعت راه داریم. لطفاً به ستون یک حرکت کنید و مواظب همدیگر باشید. اگر کسی پایش لغزید، بنشیند و خودش را به زمین بچسباند. نفرات کناری وقتی کمکش کنند که جای پای خودشان سفت باشد.»

🔅افسار الاغ را که به درختی بسته بودند تا آب و علف بخورد، باز کردند و الاغ و چاروادار در جلوی گروه به راه افتاد و بقیه پشت سرش حرکت کردند. خورشید شعاع طلایی اش را در مشرق پخش می کرد و سرخی شفق به بالای سر کوهنوردان رسیده است و مناظر بدیع و چشم نوازی در برابرشان بود.
در طول مسیر عزت شاهی و دیگران هم ملحق شدند. بار الاغ سنگین تر شده بود. تصمیم براین شد که آخر گروه و آهسته بالا بیاید.

🔅ساعت حدود هفت بود که در کنار چشمه سرکیسی توقف کردند. هنوز سه چهار ساعتی به دریاچه تار مانده بود و این آخرین چشمه ی مسیر بود. سرگروه خسته نباشید گفت و اعلام کرد باید مقداری نرمش صبحگاهی داشته باشند تا کوفتگی پاها و بدن برطرف شود. پس از نرمش دست و صورتی به آب زدند و نان و پنیر مختصری خوردند و بعد از چند دقیقه حرکت کردند.

🔅 هرچه به طرف قله می رفتند، شیب دامنه بیشتر می شد و راهنما تاکید می کرد سرقدم ها را کوتاه بردارند و مراقب سُر خوردن و سقوط احتمالی باشند. الاغ از قافله عقب افتاده بود. از چاروادار خواستند تا افسار الاغ و بار را تحویل یکی از بچه ها بدهد و پس از برگشت آن را تحویل بگیرد و خود برگردد. صاحب الاغ پذیرفت و الاغ را تحویل داد و خودش برگشت. اما بالا بردن الاغ در پیچ و خم کوه کار هر کسی نیست.

🔅افساردار برای راه افتادن الاغ و مهار او افسار را به سختی می کشید و الاغ هم راه نمی آمد! پای الاغ در یکی از شیب های سخت سُر خورد و افسار رها شد. الاغ به پایین دره سقوط کرد. همه وحشت کردند! الاغ چند غلت به طرف پایین زد و بار و پالان از پشتش جدا شد و وسط دامنه دره افتاد. الاغ که از شر آن بار سنگین رها شده بود، توانست روی پایش بایستد و عرّ و تیزی کشید و پا به فرار گذاشت! چاره ای نداشتند جز اینکه بار و خیمه را بین افراد تقسیم کنند.