💢اردوی خاطره انگیز دریاچه تار ( ۲ ) 💢
🔅صفری گفت:«بالاخره این الاغ کار خودش را کرد و بارش را به دوش ما گذاشت؟!» شرافت گفت:«در واقع از زیر بار ظلم و ستم کاروان ما خودش را خلاص کرد!»
بچه های گروه در حالی که اضافه بار را روی کوله های خود جا می دادند و بعضی هم به دست می گرفتند، هم خنده شان گرفته بود و هم از دست الاغ دلخور بودند.
🔅مرتضی گفت:«بلا نسبت دوستان، ای کاش ما هم همت میکردیم از زیر بار ستم بیرون می آمدیم. حالا الاغ را چکار کنیم؟» رهنما گفت:«الاغ این اطراف را می شناسد و راه طویله اش را هم بلد است، حالا که سبک شده خودش در عرض نیم ساعت برمی گردد پیش صاحبش. وقتی برگشتیم احوالش را می پرسیم و کرایه اش را می دهیم.»
🔅سرپرست گروه گفت:«دوستان خواهش می کنم بیشتر دقت کنید. اگر خدای نکرده کسی بر اثر بی دقتی و اهمال، سقوط کند یا پایش صدمه ببیند کل گروه به تاخیر می افتد و امکان دارد برنامه منتفی شود. لطفاً به ستون یک شوید. آقای مرتضی شما سرستون باشید. بچه ها به فاصله ی حدود یک متر از هم حرکت کنید. اگر کسی لغزید دیگران وقتی کمکش کنند که از اتکای خودشان مطمئن هستند.»
🔅صفری به کنار شرافت و رهنما آمد و به آهستگی گفت:«آن آقا را می بینید؟ خبرچین ساواک است. از صبح همراه ماست.» رهنما گفت:«ای دل غافل؛ اصلاً توی تاریکی متوجه نشدم. عجب رویی دارند! صفری بدون اینکه جلب توجه کنی به مرتضی و مهدی و همه ی بچه ها برسان که حرف بودار نزنند تا من بروم با او صحبت کنم.»
🔅اندکی که به کوه پیمایی ادامه دادند، کم کم هادی از شرافت و دیگران جدا شد و خودش را به او رساند. طوری که دیگران متوجه نشوند در کنارش قرار گرفت و گفت:«آقای … خسته نباشید. چه عجب شما را هم زیارت می کنیم. نمی دانستم به کوهنوردی علاقه دارید.»
آقای … گفت:«راستش خیلی وقت بود که می خواستم بروم کنار دریاچه تار ماهیگیری کنم، دیدم بهتر از امروز پیدا نمی کنم. هوا خیلی خوب است. شما هم برای ماهیگیری می روید؟ در راه گروه شما را دیدم و چون تنها بودم، گفتم درکنار شما باشم و همسفر شویم. خیلی مزاحم نمی شوم. امیدوارم به همه خوش بگذرد.»
🔅هادی گفت:«نه چه مزاحمتی، زمین خداست. شما هم تشریف بیاورید اما چیزی دستتان را نمی گیرد. ما که کار خلافی نمی کنیم. خودتان را خسته نکنید.»
خبرچین که آدم میانسال و شناخته شده ای بین بچه های مذهبی بود، به حرف ادامه نداد و به سکوت گذراند. رهنما هم به فاصله ی یک متر پشت سرش به راه ادامه داد. یکی از اوایل صف شروع به خواندن سرود کرد و دیگران هم با صدای رسا، دسته جمعی و پرطنین با او همنوا شدند:
کوهنورد محکم باش، چون صخره ها استوار
رو در کوه و صحرا، جسم و جان بیارا بین آبشار زیبا را
کوهنورد محکم باش، چون قله ها سرفراز
رو در کوه و صحرا، جسم و جان بیارا، بین خلقت خدا را
🔅عزت شاهی با کچوئی و چند نفر دیگر که از برنامه ی دیارچه ی تار خبردار شدند با بچه ها همراه شدند. از اول مسیر با گروه همراه نشدند که به بچه ها مشکوک نشوند. منزل همشیره ی عزت دماوند بود و هر هفته یا یک هفته در میان به دماوند می آمد و در جلسه ی تفسیر باغ حاج عبدالله توسلی در محله ی فرامه شرکت می کرد.
🔅 گاهی در جلسات خصوصی بچه های کانون هم شرکت داشت. معمولا به اسم مستعار همدیگر را صدا می زدند. ساواک تهران در تعقیبش بود، ولی آنتن های ساواک دماوند به چهره او را نمی شناختند. به یکی از ساواکی ها نزدیک شد و گفت:«داداش! ما که می دانیم شما برای چه کاری آمده ای و شما هم می دانی که ما برای تفریح و هواخوری داریم می رویم، خودت را به زحمت نینداز، برو پیش زن و بچه ات راحت استراحت کن، هرچه دوست داری هم گزارش کند.»
🔅خودش را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد. بعد از اینکه شناسایی شده بود، بودنش در بین گروه هیچ فایده ای نداشت. در جایی از مسیر که کمتر دید داشت از گروه جدا شد و بازگشت ولی یکی از خبرچین ها تا آخر برنامه با بچه ها بود.
گروه بعد از گذر از گل روبارک و یک ساعت کوه پیمایی حدود ساعت ۹ صبح به دریاچه رسید.